سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که بنده اش را درجستجوی مال حلال، خسته ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
خاکزیر خاطرات
 
چهارشنبه 90 بهمن 26 , ساعت 7:56 عصر

 

محمد جلیلی معاون روابط عمومی و تبلیغات نمایندگی ولی فقیه ناحیه شهید محلاتی تهران در خصوص شهید «سید عبدالحسین موسوی‌نژاد» یکی از فعالان اطلاعات سپاه علی ابن‌ابیطالب (ع) اظهار داشت: آشنایی با این شهید بزرگوار از طریق یکی از دوستان مشترک در سال قبل صورت گرفت، قرار بود برای محرم سال 89 نزدیک به 30 قسمت برنامه درباره شهدای قرآنی قم و خوزستان تهیه کنیم.

 

وی در ادامه افزود: ما به دنبال فردی بودیم که هم شهدا را به خوبی درک کرده باشد و هم همرزمان آنان را بشناسد که بتوانیم حداقل برای هر برنامه 15 دقیقه‌ای 6 نفر را برای مصاحبه گرفتن توسط این شهید بزرگوار هماهنگ کنیم.

در همان تماس اول شهید موسوی‌نژاد، به گرمی از موضوع این برنامه استقبال کرد و دو ماه قبل از فیلم برداری با یکدیگر در تماس بودیم، این شهید بزرگوار علاوه بر مسئولیت عظیمی که داشت هیچ وقت به مسئولیت خود اشاره‌ای نکرد و تا زمان شهادتش نمی‌دانستم شهید موسوی‌نژاد از فعالان ارشد اطلاعات تیپ اباعبدالله(ع) سپاه علی ابن ابیطالب است.

 

جلیلی با بیان اینکه شهید موسوی‌نژاد دلباخته شهادت بود، با اشاره به خصوصیات شخصیتی این شهید والامقام یادآور شد: شهید موسوی‌نژاد فردی متواضع و دیندار بود، زمانی که برای فیلمبرداری در قم بودیم، در وقت نماز در منزل همان شهیدانی که برای مصاحبه رفته بودیم، نماز جماعت بر پا می‌کرد.

 

وی در ادامه افزود: سید، فردی صبور بود که در زمان‌های ضبط برنامه به دقت خاطرات همرزمانش را گوش می‌داد و بعضی وقت‌ها هم آنها را راهنمایی و خاطرات را بهتر یادآوری می‌کرد؛ بعد از گذشت 23 سال از جنگ تحمیلی خاطرات شهدا بر ذهن و زبان او همچنان جاری بود که برای بنده این تیزهوشی و ذکاوت جای تعجب نداشت؛ چون این شهید از زبدگان اطلاعات و عملیات بود.

 

نخستین روزی که شهید موسوی‌نژاد را دیدم فکر ‌کردم یکی از نیروهای ساده سپاه قم است، زیرا او فردی ساده و بسیار متواضع بود و فکر نمی‌کردم مسئول اطلاعات یکی از تیپ‌های عملیاتی باشد اما وی تا زمان شهادتش گمنام ماند، مانند زمان جنگ و دفاع مقدس، تا اینکه در مرزهای غربی کشور به دست گروهک پژاک به شهادت رسید.


یکشنبه 89 دی 19 , ساعت 1:13 عصر

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.

یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است .

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.
آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود
:

خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر

 


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 3:17 عصر

مسجد تیپ در فاو سخنرانی برگزار می‌کرد. بعد از مراسم، یکی از بسیجیان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعیت برای سقایی! می‌گفت: «هرکه تشنه است، بگوید یاحسین (ع)» عجیب بود، در آن گرما و ازدحام نیرو که جای سوزن انداختن نبود، حتی یک نفر آب نخواست. می‌شد تشنه نباشند؟

 

غیرممکن بود. من از همه جا بی‌خبر بلند شدم، گفتم یاحسین (ع). بعد بسیجی برگشت پشت سرش و گفت: «کی بود گفت یا حسین (ع)؟» دستم را بلند کردم و گفتم: «من بودم اخوی». گفت بلند شو بیا. بلند شو. این لیوان و این هم پارچ، امام حسین (ع) شاگرد تنبل نمی‌خواهد.....؟!»

 

 

 

 


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 3:14 عصر

 

شلمچه بودیم!

بی سیم زدیم به حاجی که:« پس این غذا چی شد؟» خندید و گفت:« کم کم آبگوشت می‌رسه!» دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی، که یکی از بچه‌ها داد زد:« اومد! تویوتای قاسم اومد!»


خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورِش و پرسیدیم:« چی شده؟» گفت:«تصادف کرده‌ام!»

- غذا کو؟ گفت: جلو ماشینه.

درِ تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه‌ی آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشت‌ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می‌رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب، داد زد:« نخورید! نخورید! داخلش خورده شیشه است. » با خوش فکریِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشت‌ها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می‌رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: « نبَرید!‌ نبَرید! نخورید!» گفتیم:« صافشون کردیم.» گفت:

- خواستم شیشه‌ها رو دربیارم. دستم خونی بود. چکید داخلش.

همه با هم گفتیم:« اَه ه ه!! مُرده شُورت رو ببرند! قاسم!» و بعد وِلو شدیم روی زمین. احمد بسته‌ی نون رو با سرعت آورد و گفت:« تا برای نون‌ها مشکلی پیش نیومده، بخورید!»

بچه‌ها هم مثل جنگ زده‌ها حمله کردند به نون‌ها.

 


سه شنبه 88 آذر 10 , ساعت 6:22 صبح

   

«من به برادرا توصیه می کنم خوندن نمازشب رو از دست ندن. نمازشب آثار دنیوی و اخروی زیادی داره. مثلاً از شواهد و قرائن پیداست که برادر میرزایی دیشب نماز شب خوندن! درسته اخوی؟!»

 میرزایی که چند روزی بیشتر نبود به جبهه اعزام شده بود، از این حرف سید حسابی جا خورد و با خجالت گفت:

 «اگه خدا قبول کنه!»

سید ادامه داد: «از این جوون یاد بگیرید! از همه ما جوون تره ولی نماز شبش ترک نمیشه»

میرزایی پرسید: «سید ببخشید! این آثار نماز شب که می گید چیه؟ نمازشب چه آثاری داره که می شه فهمید یه شخصی نماز شب خونده؟»

سید جواب داد: «یکی از آثارش اینه که در اون تاریکی شب که شما برای نماز بلند میشی، ممکنه دست و پای همسنگرات لگد بشه!»
محمد مبینی


سه شنبه 88 مهر 28 , ساعت 3:46 عصر

بعد از شهادت آقای سلطان محمدی ما ازبچه های گردان روح الله نحوه ی شهادت او را سوال کردیم.

 که آنها گفتند: آقا سلطان فردی بسیارشجاع و دلیر بود، درشب عملیات هنگام شکستن خط دشمن زمانی که بچه ها بعلت آتشباری شدید دشمن زمین گیر شده بودند آقا سلطان بدون هیچ ترسی به حالت ایستاده شروع کرد با بچه ها صحبت کردند

و با دست دشمن را نشان می داد و می گفت: بچه ها بروید و این مزدوران را بکشید.

 آنقدر آرامش داشت که گویی درجای بسیار امنی نشسته و شعار می دهد و همین آرامش و شجاعت او بودکه باعث گردیدخط دشمن درکمترین زمان شکسته شود.

 

 ولی فردای آنروز زمانی که قرارشد مقداری عقب نشینی تاکتیکی انجام دهیم آقا سلطان آخرین نفری بود که برمی گشت و به همین علت ازسوی دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت نائل آمد(روحش شاد) .

راوی: برادر مقدم


چهارشنبه 88 مهر 15 , ساعت 6:21 صبح

ایشان نقل می کرد: آقای نظری ازناحیه پا مجروح شده بود و پای وی تا شکم درکچ بود.

 یک روز به منزل آمدم دیدم اکبر خیلی ناراحت است ازاو پرسیدم چرا ناراحت هستی ؟

ابتدا چیزی نگفت وقتی من اصرار کردم گفت: از واحد خواسته ام به منطقه برگردم آنها مخالفت کرده اند.

 

 گفتم: پسرم حق با اوناست تو هنوز خوب نشدی نمی توانی درمنطقه کاری انجام بدهی.

 گفت پدر من با همین حالم می توانم حداقل درقسمت کالک و نقشه فعالیت کنم. آخه این زیرپوشی که تن من است مال بیت المال است من چه جوری فرداجواب بدهم این را به من داده اند که درجبهه بپوشم نه درخانه .

 

شهید نظری همانطور که همه عزیزان اطلاع دارند یکی از نیروهای مخلصی بود که سرانجام در عملیات والفجر8 به مقصود خود رسید(روحش شاد) خداوندحق این عزیزان را بر ما ببخشد و دست ما را نیز طوری بگیرد که در آخرت شرمنده این عزیزان نباشیم.

راوی: برادر داودی مقدم


یکشنبه 88 مرداد 18 , ساعت 2:24 عصر

کاری نبود که با این پای چوبی و لنگ نکند و گاهی آن را در می‌آورد و مثل چماق روی خاکریز نصب می‌کرد.

گاهی دست می‌گرفت و به دنبال بچه‌ها می‌دوید.

 یک وقت هم آن را جایی جا گذاشته، می‌آمد.

 همه‌ی این کارها را هم برای این می‌کرد که نشان دهد، خیلی امر مهمی نیست، یا به ما نمی‌آید که جانباز باشیم.
ما هر وقت آن‌ها را می‌دیدیم، می‌گفتیم: فلانی بهشت خواستی بروی، یک اردنگی هم با این پای مصنوعیت به ما بزن و ما را به زور هم که شده، جا بده توی بهشت.

 

بعضی هم می‌گفتند:

 «نامردی نکن، چنان بزنی که از زمین بلند نشود. یکی از تو بخورد، یکی از دیوار!»

و آن‌ها برای این‌که لطف مزاح را تمام کرده باشند، سرشان را بالا می‌انداختند و می‌گفتند و اضافه می‌کردند که مگر نمی‌گویند همه‌ی اعضا و جوارح اشخاص در روز قیامت شهادت می‌دهند؟ آن‌وقت اگر پایم گفت این پارتی بازی کرده چی؟ پایم را تو سرت خرد می‌کنند!

ما هم می‌گفتیم: آن پایی که گواهی می‌دهد، پای راست راستکی است نه این پاها.

 


یکشنبه 88 مرداد 4 , ساعت 6:17 عصر

برای شناسایی به منطقه‌ی چنانه رفته بودیم. شرایط بسیار سختی بود.

شهیدان بزرگوار علیی- نجفی و علی مددی

 نه غذا به اندازه‌ی کافی داشتیم و نه آب. طلبه‌ای با ما بود که سختی بر او بسیار فشار می‌آورد و او از این موضوع ناراحت بود و می‌گفت:

«من باید خودم را بسازم.»
یک روز او را بسیار سرحال دیدم، پرسیدم: «چه شده؟ این‌طور سرحال شدی!»

پاسخ داد: «دیشب وقتی استتار کرده بودیم، در خواب، صحرای وسیعی را در مقابلم دیدم و آقایی را که صورتش می‌درخشید.»

به احترام ایشان ایستادم و سؤال کردم «آقا عاقبت ما چه می‌شود؟»
فرمودند: «پیروزی با شماست ولی اگر پیروزی واقعی را می‌خواهید، برای فرج من دعا کنید.»

 باز پرسیدم: «آقا من شهید می‌شوم؟» فرمودند: «اگر بخواهی، بله. تو در همین مسیر شهید می‌شوی، به این نشانی که از سینه به بالا چیزی از بدنت باقی نمی‌ماند. به برونسی بگو پیکرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.»
این طلبه وصیت‌نامه‌اش را نوشت و از شهید برونسی خواست که هر وقت شهید شد، جنازه‌اش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبه‌ی جوان شهید شد و از سینه به بالا، چیزی از بدنش نماند.

راوی : محمد قاسمی‌ 
تقدیم به شهیدان عزیز و بزرگوار : محمود علی مددی _ یعقوب علییی _ علی نجفی
 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ