سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها را روى آوردن و روى برگرداندنى است اگر دل روى آرد آن را به مستحبات وادارید ، و اگر روى برگرداند ، بر انجام واجبهاش بسنده دارید . [نهج البلاغه]
خاکزیر خاطرات
 
چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 3:14 عصر

 

شلمچه بودیم!

بی سیم زدیم به حاجی که:« پس این غذا چی شد؟» خندید و گفت:« کم کم آبگوشت می‌رسه!» دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی، که یکی از بچه‌ها داد زد:« اومد! تویوتای قاسم اومد!»


خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورِش و پرسیدیم:« چی شده؟» گفت:«تصادف کرده‌ام!»

- غذا کو؟ گفت: جلو ماشینه.

درِ تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه‌ی آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشت‌ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می‌رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب، داد زد:« نخورید! نخورید! داخلش خورده شیشه است. » با خوش فکریِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشت‌ها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می‌رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: « نبَرید!‌ نبَرید! نخورید!» گفتیم:« صافشون کردیم.» گفت:

- خواستم شیشه‌ها رو دربیارم. دستم خونی بود. چکید داخلش.

همه با هم گفتیم:« اَه ه ه!! مُرده شُورت رو ببرند! قاسم!» و بعد وِلو شدیم روی زمین. احمد بسته‌ی نون رو با سرعت آورد و گفت:« تا برای نون‌ها مشکلی پیش نیومده، بخورید!»

بچه‌ها هم مثل جنگ زده‌ها حمله کردند به نون‌ها.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ