یک شهید پیدا کردیم، طرف های سه راه شهادت.
هیچی همراهش نبود. نه پلاک، نه کارت شناسایی.
فقط یک قمقمه همراهش بود؛ پر آب.
روی قمقمه چیزی نوشته بود. قمقمه را شستیم تا بتوانیم بخوانیمش. نوشته بود «قربان لب عطشانت یا حسین.»
با خامنه ای کسی نگردد گمراه
او در شب فتنه می درخشد چون ماه
در هر نفسم برای او می خوانم
لا حول ولا قوه الا بالله
با سلام به تمامی عزیزانی که خداوند منان توفیق داد تا مدتی را در کنارشان باشیم .
شهید ابوالفضل مرادی برادرعزیزی برای تمامی بروبچه های واحد و درکل بسیج بود هر وقت او را می دیدی درحال ذکر بود ،حال و هوای خاصی داشت،چهره به یادماندیش انسان رابه یاد خدا می انداخت .
چند روز مانده به شهادتش در انرژی اتمی بودیم به من و تعدادی دیگر ازبچه ها ماموریت دادند به جزیره مجنون برویم وقتی ابوالفضل متوجه شد با حالتی خاص برای خداحافظی پیش ما آمد وتا قول شفاهت نگرفت راضی نشد.
بعدما به جزیره رفتیم و او درانرژی اتمی ماند.
دو یا سه روز بعد خبر شهادت این عزیز به همراه برادر گرامی اش عباس و تعداددیگری از بچه به ما رسید.
تازه من فهمیدم خداوند منان به من منت بزرگی گذاشته بود که شهید ابوالفضل مرادی از من آن قول را گرفت و همیشه وقتی به یاد آن خداحافظی می افتم با خود می گویم او با این کارش به من لطف بزرگی کرد و چراغ امیدی برای تمام زندگی ام روشن کرد ، خداوندانشااله تمامی شهدای عزیز را با سید و سالارشهدا محشور فرماید.
شهیدان مرادی وتعدادی دیگر ازعزیزان دربمب باران انرژی اتمی ودرست وقت نماز ظهر به شهادت رسید.
و شهید محمود علی مددی نیز ازآن جمله عزیزانی بود که ویژگی های خاص خود را داشت.
و تا کسی با آن عزیز نبوده باشد کمتر از آن ویژگی ها می تواند اطلاع داشته باشد ،
شهید علی مددی که من به او لقب دیوانه داده بودم الحق دیوانه خدا بود و بس ، ایمان و اخلاص وی را درعملش می توان به راحتی مشاهده نمود.
درمنطقه و یا هرجای دیگری اگر کار پیش می آمد محمود جزو اولین کسانی بود که داوطلب انجام آن می شد و همیشه درعملیات ها سعی می کرد بیشتر از وظایف محوله کار انجام دهد.
و اینگونه بود که عاقبت به دست بدترین و پست ترین افراد«منافقین» و در عملیات مرصاد به مقصودش که همان لقای پروردگار بود رسید.
روحش شاد و راهش پررهروباد.
راوی: عادم
به مناسبت چهارم آبان؛ سالروز اشغال خرمشهر ...
امیر رفیعی آخرین مدافع شهر بود. رزمنده جوانی که برای همیشه ماند. زندگی برای امیر بدون خرمشهر مفهومی نداشت. امیر و خرمشهر یکی شدند. و امیر هم به اندازه خرمشهر مظلوم است.
آنچه می خوانید را می توان کامل ترین روایت از ایستادگی امیر و خرمشهر نامید که در کتاب «یک نخلستان سرو» به قلم خسرو باباخانی آمده است:
... سرانجام دستور عقب نشینی صادر می شود. مهدی رفیعی که تعدادی شهید و مجروح را به بیمارستان طالقانی آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سید محمد جهان آرا را می بیند. خبر مجروحیت و شهادت برخی دیگر از مدافعان سید محمد را به شدت غمگین می کند. مهدی از دیدن چشم های به خون نشسته فرمانده شان یکه می خورد و با خود می اندیشد: این مرد چند شبانه روز است که نخوابیده؟
سید محمد می کوشد تا لحن صدایش طنین همیشگی را داشته باشد و می گوید:
از قول من به بچه ها بگو عقب بکشند.
لحن صدای سید محمد جهان آرا چنان از خون و حسرت سرشار است که مهدی را تکان می دهد.
فرمان عقب نشینی، تلخ تر و بهت آور از آنی است که بتوان حرفی زد.
مهدی سکوت می کند. سید محمد جهان آرا برای خداحافظی، دستان مهدی رفیعی را می گیرد خم می شود تا ببوسد، مهدی یکهو گر می گیرد و شانه فرمانده را می گیرد و بالا می کشد.
آرام از هم جدا می شوند. مهدی با گام های سنگین چند قدم دورتر می شود که سید محمد دوباره صدایش می کند:
« اگر امیر را دیدی از قول من سلام برسان و بگو دست مریزاد دلاور»
کمتر از بیست مجاهد مانده اند. بهروز مرادی و رضا دشتی، بار دیگر به محل های دیگری می روند تا مبادا عده ای از دستور عقب نشینی بی اطلاع باشند.
نیم ساعت بعد باز می گردند. آثار نارضایتی در چهره شان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهی نبود باز نمی گشتند. می ماندند.
بهروز و رضا بچه ها را به محل تقریباً امنی می رسانند تا با یک قایق کهنه و شکسته به آن سوی رود بروند. همه جمع بودند فقط امیر رفیعی نبود.
رضا دشتی سراغش را می گیرد. فرهاد می گوید:
نیامد هر چه من و وهاب اصرار کردیم. پاپی اش شدیم نیامد. به وهاب نگاه می کند وهاب با حرکت سر تایید می کند. رضا سریع برمی گردد. مهدی رفیعی هم همراهش می رود. سینه خیز خود را به امیر می رسانند.
امیر در پناه فلکه فرمانداری سنگر گرفته است. و نیروهای دشمن را در ساختمان فرمانداری و اطرافش، مورد هدف قرار می دهد. رضا و مهدی از آرامش و خونسردی امیر حیرت می کنند. از امیر می خواهند تا همراهشان باز گردد. ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحکم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امیر باز نمی گردد. امیر نمی تواند به خواسته شان جواب مثبت دهد و سینه اش از درد فشرده می شود و ولی برای آرامش خیال دوستان می گوید:
من پوشش می دهم تا شماها به سلامت از کارون بگذرید. بعد هم شما از آن دست کارون پوشش دهید تا من بیایم.
هم رضا و هم مهدی ته دلشان یقین داشتند که امیر باز نخواهد گشت. رضا برمی گردد این بار به فرهاد می گوید: برو پیش امیر! وقتی ما به آن دست کارون رسیدیم پوشش می دهیم تیز خودتان را به ما برسانید.
فرهاد چشمی می گوید و از قایق بیرون می جهد.
اصرار فرهاد به امیر هم تأثیری بر تصمیم و اراده امیر نمی گذارد. فرهاد می گوید:
(من هم می مانم!) می خواست تا امیر را زیرفشار بگذارد. امیر می دانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند می دهد. سوگندی که جان اش فرهاد را به آتش می کشد. فرهاد هم باز می گردد. بچه ها با دیدن فرهاد بسویش می دوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدی و نادر. فرهاد با دیدن نادر بیشتر منقلب می شود.
نادر برادر امیر بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پایین می اندازد. رضا بازوی فرهاد را می گیرد و تکان می دهد. با صدایی بلند و نگران می پرسد:
«ها کاکا، امیر چه شد؟»
صدای شلیک تیربار ژ-3، از آن سوی کارون گویا ترین پاسخ به انتظارها و سوال ها بود. امیر مانده بود و همچنان می جنگید.
هر چه کردم نیامد. التماسش کردم، دستش را گرفتم، بوسیدش، حتی گفتم من هم می مانم. اما نیامد. چند بار به جای جواب، قرآن خواند. آیاتی از قرآن را مرتب زمزمه می کرد.
مهدی رفیعی می دانست کدام آیه است:
یا أیها الّذ ین آمنوا اذا لقیتم الّذین کفروا زحفاً فلا تولّوهم الأدبار .... (انفال، آیات 15 و 16)
ای مؤمنان! هنگامی که با انبوه کافران رو به رو شدید، هرگز به آنها پشت نکنید/و هر کس در آن هنگام به آنان پشت کند- مگر آن که با هدف کناره جویی برای نبرد مجدد یا پیوستن به گروه ]خودی[ باشد- ]چنین کسی [ قطعا به خشم الهی گرفتار گشته و جایگاه او دوزخ است و بد سرنوشتی است.
پیرمرد سیدی در اسارت بود که قبل از ما به ایران رفت.
میگفتند در جنگ روی مین رفته و پایش از قوزک قطع شده است.
در بیمارستان بستری بود و علاوه بر آن دچار یک بیماری سخت شد که خیلی اذیتش میکرد.
یک شب در بیمارستان آقا ابا عبدالله الحسین (ع) را در خواب دید. عرض کرد: «آقا جان این درد سخت مرا ناراحت میکند و توانم را بریده است.
حضرت فرمودند: انشاالله خوب میشوی ولی چرا مشکلاتتان را پیش از این با ما در میان نمیگذارید؟
صبح بیدار شد در حالی که هیچ آثاری از بیماری نداشت.
تقدیم به آزاده عزیز مصطفی خدادادی
تلفن همراهم که زنگ زد صدای مهربان و صمیمی را شنیدم که میگفت در صدد تدارک یک میهمانی با حضور دوستان قدیمی و جبهه و جنگ است تا شاید ساعتی به دور از هیاهوهای دنیای فانی گپ و گفتگویی داشته و دیداری تازه کنیم.
قرار آخرین شب جمعه فروردین سال 88
منزل دوست عزیزمان آقای پورحیدری
بالاخره روزموعود فرار رسید.
وقت اذان مغرب بود که به منزل ایشان رسیدم.
قبل از من دو نفر از بچه ها رسیده بودند. بعد از خواندن نماز دوستان یکی یکی به این جمع ملحق شدند.
چهره ها خیلی تغییر کرده بود و دوستان با قیافه های جا افتاده تر و بعضی ها با موهای جو گندمی .
مدتها بود اینچنین جمع زیبا و نورانی آنهم با حضور پسکسوتان جنگ و جبهه را ندیده بودم.
در دلم خدا را برای توفیق حضور در جمع این دلاور مردان و یادگاران 8 سال دفاع مقدس شکر میکردم و حقیقتا خوشحال بودم.
با اینکه مدت زیادی شاید حدود 10 تا 20 سالی بود بعضی از دوستان را از نزدیک ندیده بودم اما وقتی همدیگر را دیدیم گویا همین دیروز بود که از هم جدا شدیم .
این حس چیزی نبود جز وجود دوستیهای واقعی و صادقانه دوران جنگ.
حدودا بعد از نیم ساعتی که از حضور همه دوستان گذشت پدر بزرگوار میزبان که روحانی بودند به جمع ما اضافه شدند.
ایشان پس از خیر مقدم به جمع ، پیشنهاد بیان خاطرات زمان جنگ را مطرح و خودشان اولین خاطره را تعریف نمودند.
سپس دوستان به ترتیب پس از معرفی خود خاطره ای از جنگ تعریف و فضای عطرآگین آنزمان را یکبار دیگر برای همگی تداعی کردند.
بیان خاطرات از زبان نقش آفرینان واقعی جبهه خیلی جذاب و دلنشین بود.چیزی که در این جمع صمیمی بیشتر به چشم می آمد و برای حقیر نیز بسیار ملموس بود اینکه همه این عزیزان با گذشت این همه سال هنوز خاطرات و یاد شهدای همرزمشان را فراموش نکرده بودند.
این ملاقات و دیدار برای همگی دوستان جالب و خاطره انگیز شد و بنا بر این گردید تا از این پس اینگونه جلسات به شکلی مستمر و منظم ادامه یابد. و همچنین پیشنهاد راه اندازی وبلاگی بمنظور جمع آوری خاطرات و عکس های رزمندگان شد که بحمدالله مورد استقبال قرار گرفت.
ماشاالله چانهاش که گرم میشد، رخش رستم به گردش نمیرسید. کافی بود فقط یک سؤال از او بکنند ، دل و جگر مسئله را میآورد بیرون و با وسواس ، جزجز قضیه را تجزیه و تحلیل میکرد و به چهار میخ میکشید.
بعضی از بچهها شب، بیتوجه به صحبتهای او چراغ موشی را خاموش میکردند تا بخوابند.
از آن سر چادر ، آن مرد صدا میزد، چراغ را چرا خاموش میکنی. روشن کن ، روشن کن ، چشممان ببنید چه داریم میگوییم.