کاری نبود که با این پای چوبی و لنگ نکند و گاهی آن را در میآورد و مثل چماق روی خاکریز نصب میکرد.
گاهی دست میگرفت و به دنبال بچهها میدوید.
یک وقت هم آن را جایی جا گذاشته، میآمد.
همهی این کارها را هم برای این میکرد که نشان دهد، خیلی امر مهمی نیست، یا به ما نمیآید که جانباز باشیم.
ما هر وقت آنها را میدیدیم، میگفتیم: فلانی بهشت خواستی بروی، یک اردنگی هم با این پای مصنوعیت به ما بزن و ما را به زور هم که شده، جا بده توی بهشت.
بعضی هم میگفتند:
«نامردی نکن، چنان بزنی که از زمین بلند نشود. یکی از تو بخورد، یکی از دیوار!»
و آنها برای اینکه لطف مزاح را تمام کرده باشند، سرشان را بالا میانداختند و میگفتند و اضافه میکردند که مگر نمیگویند همهی اعضا و جوارح اشخاص در روز قیامت شهادت میدهند؟ آنوقت اگر پایم گفت این پارتی بازی کرده چی؟ پایم را تو سرت خرد میکنند!
ما هم میگفتیم: آن پایی که گواهی میدهد، پای راست راستکی است نه این پاها.